شیشه – قسمت آخر

تمام شد. کار من تمام شد. زمان حضور من در جبهه به سر رسید. با آقا غیور خداحافظی کردم و گفتم:

-         به امید دیدار.

پوزخند زد. به شهر برگشتم و آقا غیور ماند تا آخر جنگ در جبهه فاو شهید شود.

شهر به نظرم یک جور دیگر بود. زندگی طبیعی برای من عجیب بود از سر و صدای اتومبیل ها، گرفته تا ازدحام مردم و لوس بازی اطرافیان که مرا در آغوش می گرفتند و به خاطر سلامت من شادی می کردند. اسپند دود می کردند و با دیدن سکوت سرد من سر تکان می دادند. نذرها را ادا می کردند. گوسفند سر می بریدند و زنده ماندن مرا معجزه و عمر دوباره می دانستند.

مادربزرگم گفت:

-     دیدی؟! دل من روشن بود. نگفتم گر نگهدار من آنست که من می دانم، شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد.

اشک در چشمانم پر شد. یک نفر دیگر هم این را به من گفته بود، در گرماگرم نبرد. برای روحیه دادن! سرم را زیر انداختم. به خوبی متوجه نگاه اطرافیان و حیرت آن ها بودم. می خواستم برایشان توضیح دهم ولی متوجه شدم که بعضی ازاحساسات را نمی توان منتقل کرد. چطور می توانستم برای کسانی که جلال و آقا غیور را نمی شناختند توضیح بدهم؟ برای سرد کردن آتش اندوه خاطرات و برای خاک ریختن بر گذشته های همیشه حاضر هیچ وسیله ای بهتر از سکوت نیست. زندگی عادی در شهر به نظر من جریانی غیر طبیعی داشت.

آدمیزاد خیلی زود و خیلی خوب با همه چیز خو می گیرد. من هم از این قاعده مستثنی نبودم. اتفاقات گذشته با آب زمان از ذهنم شسته می شدند و رنگ زرد و غمگین خاطره ها را به خود می گرفتند. کم کم زنده ماندن برایم صورتی عادی و طبیعی پیدا کرد و اندک اندک آن را حق مسلم خود دانستم. زندگی مرا نیز به همراه سایر مردم به پیش می راند. دوباره وارد چرخه حیات شده بودم. و در این مسیر گذرم به دانشگاه افتاد و دانشجوی رشته کامپیوتر شدم. حتی کار به جایی رسید که مادرم، بر خلاف میل من، به فکر خواستگاری افتاد. خودم معتقد بودم هفت هشت سال زود است و او معتقد بود که دو سه سالی هم از همسن و سال های خود عقب افتاده ام.

در همین حیص و بیص بود که یوسف و همسرش برای دیدار از فامیل عازم وطن شدند. یوسف، که همان طور که انتظار می رفت خوش پوش، خوش صحبت و تحصیلکرده بود و موفق و خوشبخت به نظر می رسید، هنوز هم همان یوسف مهربان و متواضع و خوش شانس بود. و همسرش ستاره که همه چیزش حتی چشمان ریز و شیطانش در نظر همه بی نظیر و بی عیب و نقص بود – به جز مادر یوسف که همیشه دلش می خواست عروسش بچه سال باشد و این گناه! را که ستاره چند ماهی از یوسف کوچک تر بود به آن دو نمی بخشید – جفتی بود که مناسب تر از او برای یوسف وجود نداشت.

پدربزرگ که حالا به راستی پیر و فرتوت شده بود، از دیدن یوسف و ستاره خانم مثل بچه ها ذوق زده شده و با شنیدن ایراد های مادر یوسف فقط گفت:

-         چه مزخرفاتی!

و به بحث خاتمه داد. ستاره در فامیل ماه مجلس شد، درخشان، روشنب بخش و کم پیدا. زیرا که دو هفته پس از رسیدن به ایران عازم مشهد شد. نام مشهد مرا که یک سر و هزار سودا داشتم به یاد جبهه و آن همه نذر و نیاز انداخت. خدا نخواسته بود من بشکنم و من هنوز فرصت نکرده بودم نذر خود را ادا کنم و امام رضا نمی طلبید.

یوسف برنامه اش این که به مشهد برود و مدتی مهمان خانواده همسرش باشد و باتفاق یکدیگر بازگردند. او بلیت تهیه کرده بود. دو سه شب پیش از سفر به منزل ما آمد. پس از شام با هم نشستیم. مرتب از جبهه می پرسید، مرتب می دادم. باور نمی کرد که تانک دشمن را در پانصد متری خود دیده باشم، که ترکش آر پی جی همرزمم را در کنارم قیمه قیمه کرده باشد، که ناچار شده بودم در کنار جنازه ها دراز بکشم و ساعت ها تیراندازی کنم، که سفره پر خون شود، که به شمال و به خانه جلال رفته باشم و پلاک فلزی او را بر گردن مادرش که در شالیزار خم و راست می شد دیده باشم، که جسد آقا غیور که مرا دوبار از مرگ نجات داد هرگز پیدا نشده باشد.

یوسف داشت می گفت تصورش هم مشکل است ..... که مادر من سرزده وارد اتاق شد و بحث ما عوض شد.

-         یوسف خان. دست این پسرعموی بی عرضه ات را بند نمی کنی؟

گفتم:

-         ای بابا، باز شروع شد.

یوسف گفت:

-         زن عمو، چه می دهید تا دامادش کنم؟

-         تو دامادش کن، هرچه بخواهی می دهم.

یوسف خندید.

-         ستاره یک دختر دختر خاله دارد. برایت زیر سر گذاشته ام. بیا برویم مشهد دستت را بند کنم.

من هم خندیدم. یک پرتقال برداشتم پوست بکنم. مادرم پرتقال را از دستم گرفت و سرجایش گذاشت و گفت:

-         موضوع جدی است.

از وقتی بچه بودم هر وقت بحثی جدی بود باید سراپاگوش و چشم می شدم. مادر فرمان داد.

-         با یوسف می روی با نامزد برمی گردی.

-         ای بابا. مادر ولم کن، دست بردار. زن که لباس نیست که در عرض یک هفته ....

-     نمی خواهد خیلی شیک باشی. در عرض دو روز هم زن گرفته اند و خیلی هم خوشبخت شده اند.

نخیر، این حرف ها توی گوش مادر من فرو نمی رفت. پس باید منطق محکمی می آوردم. پس گفتم:

-         مادر عزیز بنده، از امروز تا سه روز دیگر بلیت برای مشهد گیر می آید؟

-         تو کار نداشته باش. اونش با من.

خواهرزن دایی ام کارمند دفتر هواپیمایی بود. بیچاره حتما گوشش زنگ زد. روابط عمومی مادر من حرف نداشت. عاقبت قرار شد نام در صدر لیست انتظار قرار بگیرد. حالا دیگر خودم هم از خوشحالی روی پا بند نبودم.

پدرم می خواست ما را با پیکان جوانان مدل بیست سال پیش خود به فرودگاه برساند. با التماس مانع شدم. کلاچ آن درست کار نمی کرد و موتور هم عمرش را کرده بود. اگر وسط راه می ماندیم و نمی توانستیم به موقع به فرودگاه برسیم، بلیت لیست انتظار از دستم می رفت. می دانستم که سنگ همیشه به پای لنگ می خورد و چه پایی لنگ تر از پای من؟ منی که همیشه دیر می رسیدم!

عجب ترافیک سنگینی بود! تاکسی تلفنی درست وسط ترافیک گیر کرده بود. دو ساعت بیشتر به پرواز نمانده بود. اتومبیل ها می ایستادند، در هم گره می خوردند، راننده ها زرنگی می کردند، از خط وسط رد می شدند و جلو می زدند ولی کمی آنطرف تر گیر می کردند و حرکت اتومبیل های هر دو سمت را بند می آوردند. دود از لای درزهای در و شیشه وارد می شد و به سرنشینان حالت خفگی دست می داد. اتومبیل ها دور می زدند، جهت عوض می کردند، راننده ها به یکدیگر پرخاش می کردند، راننده تاکسی ما غر می زد، یوسف آخ و اه و آه می کرد. دگمه های یقه پیراهنش را یکی یکی می گشود. دستمال سفیدش را جلوی دهانش می گرفت تا سدی باشد در برابر هجوم دود و گاز. دست راست خود را روی پای چپ من که بی اراده و به سرعت تکان می خورد گذاشت و گفت:

-         ناراحت نباش. به موقع می رسیم.

-     نه. تو ناراحت نباش، یوسف جان، من به دیر رسیدن عادت دارم. می دانم که به موقع نمی رسیم و بلیت مرا می فروشند.

راننده می گفت:

-         نخیر، انشاالله می رسیم، اگر امام رضا طلبیده باشد می رسیم.

-         د ... مسئله همین جاست. امام رضا نمی طلبد.

ساعت مرا مسخره کرده بود. در فاصله هر دقیقه که به مچ دست خود نگاه می کردم انگار پنج دقیقه جلو پریده بود. ناچار بودم مرتب آن را با ساعت یوسف و راننده مقایسه کنم. کلافه شده بودم. ساعت آن ها پرواز می کرد. عاقبت گفتم:

-     یوسف جان، ما را چه به زن گرفتن؟ ببین چه شوری توی دل ما انداخته ای! راحت نشسته بودیم سر خانه و زندگیمان.

-         نترس. قسمت باشد، می شود.

حال پاسخ دادن نداشتم. نیم ساعت به پرواز مانده به فرودگاه رسیدیم. دوان دوان با ساک و چمدان وارد سالن شدیم و در صف بازرسی چمدان ها ایستادیم.

در لحظه ای که چمدان ها روی نوار به نرمی پیش می رفت یوسف که دیگر کلافه شده بود گفت:

-         می ترسم من هم به پرواز نرسم.

-     نه جانم، تو می رسی. اگر هم تا حالا طول کشیده به خاطر شانس من است که قرار بود با تو همسفر باشم. جای تو محفوظ است.

بارهای یوسف را تا دم باجه تحویل بار و بلیت بردم و او را راهنمایی کردم. هر چه باشد او بلیت تایید شده داشت، زن داشت، زن او و خانواده اش در مشهد منتظرش بودند. پس او واجب تر بود.من صیغه مبالغه بودم. نقش هنرپیشه بدل را بازی می کردم، کار یوسف که رو به راه شد با سر به سوی باجه فروش بلیت های لیست انتظار رفتم. پاسخ را از قبل می دانستم.

-         به، آقا چرا اینقدر دیر آمدی! الان مسافرهای لیست انتظار هم دارند سوار می شوند.

از اول هم گفتم که همیشه دیر می رسیدم.

 

*****

 

حالا که چند سال از آن روز می گذرد، با وجود اینکه زن دارم و یک پسر کوچولوی مامانی دارم و در مشهد مجاور شده ام، همیشه آن روز را با حسرت و تاسف به یاد می آورم. به یاد می آورم که چگونه دل شکسته از بازی روزگار، قدم زنان و اندوهگین از فرودگاه بیرون آمدم. ساک به دست، پکر و دم به گریه، یکی از تاکسی های فرودگاه را گرفتم و سرافکنده به دنبال راننده راه افتادم. به تاکسی رسیدیم، دستم روی دستگیره در ماشین بود که آن صدا را شنیدم. یک لحظه فکر کردم هنوز توی جبهه هستم. بی اراده و وحشت زده سر بلند کردم. دود غلیظی از آسمان به سوی ابدیت شیرجه می زد. من و راننده، چشم در چشم یکدیگر، ماننده سایر مردمی که در آن دور و بر بودند خشک شدیم. مثل اینکه زمان متوقف شده بود. بعد، ناگهان همگی به سوی ساختمان فرودگاه دویدیم. یکدیگر را هل می دادیم. با آرنج راهی برای خود می گشودیم. زبان همه باز شد. زمزمه ها اوج گرفت.

-         چی شده؟

-         یک هواپیما افتاد.

-         خوردند به هم.

-         خودم دیدم.

-         جنگی بود.

-         مانوره ....

-         کدام پرواز؟

-         نمی دانم. مثل این که پرواز مشهد بود.

-         چی؟!

در میان شیون و هیاهو، موضوع روشن شد. پرواز مشهد با یک هواپیمای جنگی برخورد کرده بود!

کی باور می کرد من بعد از دو سال صحیح و سالم و بدون یک خراش از قلب جبهه برگردم. کی باور می کرد به جای آن که در خیابان، دم در منزل ما حجله بگذارند، دم در خانه عمویم را چراغانی کنند و حجله بگذارند. توی حجله پر از گل باشد و عکس یوسف با چشمان خمار و زلیخا گونه اش از درون آن به عابران زل بزند و آنان را وادار کند بر این جوان ناکانم دل بسوزانند. کی باور می کرد به اصرار زن عمو زیر عکس یوسف بنویسند شهید و به جای مادر من مادر یوسف در اشک و خاک بغلطد. که پدربزرگ با آن قوز پشت و با بیماری پارکینسون که او را از پا افکنده بود، تا همین امسال زنده بماند و یوسف جوان و رشید و سلامت برود؟ که یک هواپیمای جنگی شربت مرگ را در کام یوسفی که هرگز در جبهه نبود بریزد؟ و بالاتر از همه کی باور می کرد که دو سال بعد پدربزرگ دست لرزان خود را بر سر پسر من بکشد و اشکریزان نام او را نیز یوسف بگذارد. کی باور می کرد؟

وقتی پسرم تازه راه افتاده بود خیلی شیطنت می کرد و از دیوار راست بالا می رفت. همسرم که همیشه نگران و وحشت زده است، می کوشید با تمام وجود از او محافظت کند و مانع صدمه دیدن او شود. در این مواقع به من می گفت:

-         چطور می توانی اینطور خونسرد بنشینی و او را تماشا کنی؟

و من می گفتم:

-         چون می دانم که گر نگهدار من آنست که من می دانم، شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد.

با این همه از جا بلند می شدم، بچه را در آغوش می گرفتم و او را می بردم و می خواباندم. چون دوست داشتم و هنوز هم دوست دارم، خانه ساکت و سرشار از آرامش باشد و ستاره که به درخواست عمویم سرپرستی و حمایت از او را به عهده گرفته ام با چشمان ریزش با حق شناسی به چشمانم نگاه کند. حالا دیگر چه اهمیت دارد که باز هم دیر رسیدم و نفر دوم شدم، که ستاره بیوه یوسف بود و مادرم هنوز نق می زند که سه سال از تو بزرگتر است!

 

  

پایان 

 

برگرفته از رمان در خلوت خواب نوشته فتانه حاج سید جوادی

نظرات 7 + ارسال نظر
نگار یکشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 04:11 ب.ظ http://www.nima-shahrokhshahi.blogfa.com

سلام عزیزم من اپم بدو بیا[گل]

ستاره دوشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 02:46 ق.ظ http://www.fathihassan.blogfa.com

سلام
ممنون که خبر کردید.
بسی لذت بردیم

هوادار اخراجی ها دوشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 03:16 ب.ظ http://havadare-ekhrajiha.blogfa.com/

سلام.
با پست جدید بروز هستم.
با عنوان://ده‌نمکی: اپوزیسیون‌نوازی مدیران فرهنگی، به یک درد بدل شده است
حتما بیا و نظر بده.

مجید قبادی سه‌شنبه 25 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 08:55 ب.ظ http://www.pollywood.blogfa.com

سلام راد عزیز
با نامه ای به استاد به روزم
خوشحال میشم بیای

هوادار اخراجی ها چهارشنبه 26 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 05:19 ب.ظ http://havadare-ekhrajiha.blogfa.com/

سلام.
فرارسیدن عید نوروز را پیشاپیش به شما تبریک می گویم.
وبلاگ را اپ کردم.
با عنوان://«اخراجی‌ها2» آخرین روز سال 88 از تلویزیون پخش می‌شود
در صورت تمایل حتما بیا و نظر بده.
راستی اخر وبلاگ یک سری تبلیغات گذاشتم حتما برو و کلیک کن.
شاید به دردت بخوره

آموزشگاه هنرهای نمایشی کرمانشاه پنج‌شنبه 27 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:33 ب.ظ http://honarmand-banoo.blogfa.com/

پیشاپیش سال نو را بهتون تبریک میگم.انشاالله سال خوبی براتون باشه.

لوسی چهارشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 06:07 ب.ظ http://losime.blogfa.com

سلام.......... بسیار عالی بود.......... لذت بردم....... دست مریزاد.............

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد