شیشه - قسمت سوم

شب شانزدهم – شبی که قرار بود صبح فردا عازم خدمت شوم –  ... 

 

 پدر که به مادرم تشر می زد که رفتن به خدمت الزاما به معنای اعزام به جبهه نیست، دور از چشمان نگران و سرخ از گریه مادرم، مرا تنها در اتاق گیر آورد و در حالی که هر لحظه به نگرانی سر خود را به سوی در اتاق برمی گرداند، یک بازوبند قدیمی کهنه چرمی را به من داد و آهسته گفت:

-     این را به بازویت ببند. مال جوانی پدربزرگ بوده. یک دعای خیلی موثر توی آن است. پدربزرگ در جوانی هر وقت گرفتاری یا درگیری و مشکلی داشته این را به بازویش می بسته، خود من هم روزی که برای استخدام می رفتم این را به بازویم بسته بودم.

من که فکر نمی کردم پدرم به این جور چیزها اعتقاد داشته باشد، از شدت تعجب شاخ و از فرط خوشحالی بال در آورده بودم. درست مثل این که یک جلیقه ضد گلوله کادو گرفته باشم. می دانستم واقعا با چه زحمتی و با چه خواهش و تمنایی این دعا را که خودم هم آن را قبلا در خانه پدربزرگ دیده بودم و ظاهرا عتیقه هم بود، برای من با عاریت گرفته است. گفتم:

-         دستتان درد نکنه. زحمت کشیدید.

پدرم کنار بخاری روی زمین نشست و با لحنی افسرده گفت:

-         پسر جان، من که برای تو کاری نکردم. یعنی می خواستم ولی نتوانستم.

چنان به من نگاه می کرد که انگار جسدی بی روح بیش نیستم. احساس می کردم همین الان است که بغضش بترکد. دلم به شدت برای او سوخت. آنقدر که گویی اولین گلوله جنگی به من اصابت کرده است. برای این که خیالش را راحت کرده باشم گفتم:

-     می توانستید هم من قبول نمی کردم. خون من که از بقیه رنگین تر نیست. خودم به میل خودم می خواهم بروم.

و با بازوبند از اتاق خارج شدم. آن شب طولانی ترین شب در تمام زندگی من بود. طولانی ترین و ترسناک ترین. شوخی نبود. جنگ بود و امکان اعزام به جبهه زیاد بود.

روزی را که خداحافظی کردم و عازم خدمت شدم هرگز فراموش نمی کنم. وقتی ما را تقسیم کردند و دسته دسته سوار اتوبوس های مختلف شدیم، هیچکس به جز رانندگان اتوبوس ها و البته فرمانده مان نمی دانستند که هر اتوبوس به کدام مقصد اعزام خواهد شد. مقصد اتوبوس ما اهواز بود.

به محض آن که در اهواز از اتوبوس پای بر زمین نهادم مانند سنگ ریزه ای در دریا گم شدم. در میان رفت و آمد آدم هایی با لباس های یک شکل که اغلب پارچه ای چهارخانه به دور گردن و ریشی انبوه بر چهره داشتند و در میان فریادها و شعارها، تکاپو و عجله ای که در پشت جبهه برای رساندن کمک برپا شده بود. افراد چنان شبیه یکدیگر بودند که گویی هریک از روی دیگری کپی شده بود. اغلب آنان مدت ها بود که در جبهه بودند و به این زودی ها هم قصد بازگشت نداشتند.

قرار شد دوره آموزش را طی کنیم تا ببینیم هنگام تقسیم واحدها، سرنوشت برایمان چه رقم خواهد زد. دوره آموزش به سرعت سپری شد و من به یکی از واحدهای غرب منتقل شدم. باز مدتی گذشت تا واحدی که به جبهه رفته بود مراجعت کرد و واحد ما جایگزین آن گردید.

به این ترتیب بود که نام من مسما پیدا کرد. اسکندر جوان می رفت که پیروز شود. مرگ از شاهرگ گردن به من نزدیک تر می شد و بین من و او فقط یک تفنگ و یک بازوبند چرمی فاصله بود.

عاقبت به سوی میدان نبرد حرکت کردیم. من که جنگ را فقط از راه فیلم های سینمایی می شناختم، ناگهان با حقیقت روبرو شدم که شوخی بردار نبود. از لحظه ای که لباس نبرد به تن کردم و پوتین های سنگین را پوشیدم تا لحظه ای که در جبهه درون سنگر نشستم و به صدای مداوم انفجارها، از گلوله گرفته تا نارنجک و خمپاره و بمباران هوایی و بعد هم موشک باران گوش می دادم، وحشت از مرگ به صورت عرق سرد از پشت گردنم سرازیر می شد و پیراهنم را خیس می کرد. کف دست هایم همیشه مرطوب بودند و روی قنداق تفنگ لیز می خوردند. بدنم نمی لرزید ولی مثل آن که به من برق وصل شده باشد عظلاتم می پریدند و نفسم سنگینی می کرد. اطراف را زیرچشمی برانداز می کردم تا همدردی پیدا کنم و با راز دل گفتن اعصاب خود را کمی آرام کنم. ولی به نظر می رسید که در این احساس خود تنها هستم. گویی که بار وحشت تمامی همرزمان، تنها بر گرده من نهاده شده بود.

البته پیش از آن هم در شهر با صدای انفجار و ضد هوایی و آژیر و این جور چیزها آشنا شده بودم. ولی وضع شهر با جبهه زمین تا آسمان تفاوت داشت. در شهر، در فاصله بمباران ها فرصت نفس تازه کردن وجود داشت و زندگی جریانی تقریبا عادی داشت. آژیر خطر به صدا درمی آمد و هواپیماهای دشمن مثل ملک الموت سر می رسیدند و بلافاصله بمب های خود را پرتاب می کردند. و تقریبا بلافاصله معلوم می شد که بمب – و بعد موشک ها – بر کدام ساختمان فرود آمده و بر زندگی چه کسانی نقطه پایان نهاده اند. هواپیماهای سیاه رنگ و نفرت انگیز می کوشیدند به همان سرعت که آمده بودند از برابر پدافند هوایی ما بگریزند که آن هم به شانسشان بستگی داشت و برای تکرار این رولت روسی احتمالا یک شبانه روز دیگر فرصت باقی می ماند. ولی گاهی وقتها در جبهه، بخصوص هنگام حمله، فرصت نفس کشیدن هم نبود. و گاه هواپیماهای دو طرف برای استتار چنان پایین پرواز می کردند که باور کردنی نبود. در این مواقع بود که احساس می کردم حتی آتش سیگار هم می تواند خطرساز باشد و روشن شدن آن با خاموش شدن شعله حیات افراد برابر باشد. هرچه جلوتر می رفتی صدای شلیک ها متراکم تر و نفس گیرتر می شد. عاقبت آنقدر سر و صدای انفجار می شنیدی و می دیدی، که همه چیز برایت عادی می شد. حتی می توانستی در این میدان وانفسا بنشینی و جرعه آبی و قطعه نانی بخوری و عین خیالت هم نباشد. تقریبا هیچکس عین خیالش نبود الا من. وحشت مثل خرچنگ گلویم را می فشرد. روزها را جدا می شمردم و شب ها را جدا، بعد سرهم می کردم تا بلکه زودتر به پایان دو سال نزدیک شوم. با این دو چشم کوچک چه چیزها که ندیدم. هر منظره سهمگین تر از منظره قبل و هر لحظه رعب آورتر از لحظه پیش. گاه در سنگر عقربی را می دیدم که با دم افراشته، انگار به قصد ملاقات من، در چند سانتیمتری پنجه ام که خاک را می فشرد، بیرون می آید. یا مارمولک های سمی که دیدنشان علاوه بر وحشت برایم تازگی داشت. در این لحظه ها بود که شنیدن صدای موتور اکیپ سمپاشی و دیدن بهداشت یارهای منطقه زیباترین موسیقی و شیرین ترین دیدارها بود.

من سنگرهای یک نفره را دوست داشتم زیرا هم می توانستم در آنجا تنها باشم و هم به خاطر این که بتنی بودند می توانستم از شر عقرب و مارمولک تا حدی در امان باشم. در اطراف ما تنها عقرب و مارمولک نبود، دشمن هم بود. مثلا در چند صد متری سرباز همرزمم ایستاده بودم و نگاهم به او که خرج توپ را به صورت یک گلوله غول آسا با دو دست حمل می کرد بود، ناگهان خمپاره ای مانند صاعقه در کنارش فرود آمد و انفجار ..... و دیگر هیچ نبود – درست مثل شعبده بازی – جز تکه های بدن سرباز همرزم من که در اطراف پخش شده بود. چه منظری! زخمی هایی که در آمبولانس ها جان می سپردند و جوانانی که خود خون آلود بودند و در کنار جسد دوستان آخرین کلمات آنان را به خاطر می سپردند تا به نزدیکانشان ابلاغ کنند. و دیدن موجی ها، انسان هایی که قدرت ادراکشان را از دست داده و حیات ذهنیشان، لااقل برای مدتی نامعلوم، پایان گرفته بود. نگاه های بی فروغی
‌که خون را در عروق منجمد می کرد و فریادهای ظاهرا بی دلیلی که موی را بر بدن راست می نمود و کمتر از مرگ کامل، وحشتناک نبود. همه این ها را می دیدم و به جای آن که عادت کنم بیشتر می ترسیدم. هرگاه فرصت چشم بستن و خوابیدن را پیدا می کردم خواب می دیدم. ولی در خواب هم در میدان جنگ بودم. خود را در پناهگاه های پیچ در پیچ خاکی می دیدم که طولانی و خفه بودند. بیشتر به لانه ای که موش کور در زمین می کند شبیه بودند تا پناهگاه. در خواب خود را به حالت سینه خیز در کمرکش این پناهگاه ها می یافتم که باریک بودند و امکان تنفس در آنها محدود بود. خاک از دیواره آن فرو می ریخت و من از وحشت ریزش سقف کوتاه آن از خواب می جستم. در این موقع گفته مادربزرگم که هنگام خداحافظی مرا می بوسید، همراه با بوی گلاب او که همیشه از لای چادرنماز سفیدش به مشام می رسید، در ذهنم تداعی می شد که می گفت:

-         گر نگهدار من آن است که من می دانم، شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد.

ولی این سنگ ها یکی دو تا نبودند. بدجور سنگ هایی بودند. و من می دیدم که شیشه ها در دو سوی جبهه گروه گروه در میان سر و صدای فراوان و غرش اسلحه فرو می ریزند و می ترسیدم که دست سرنوشت سنگی را نیز برای پیشانی من رقم زده باشد.

با کسی دوست نبودم. توی خودم بودم. در هر عملیات وظایف خود را انجام می دادم ولی حال و حوصله حرف زدن و خوش و بش با دیگران را نداشتم. یک سال و اندی گذشته بود. تا می آمدم کمی عادت کنم حادثه وحشتناکی رخ می داد و دوباره برمی گشتم سرجای اولم. درست روزی که طبق محاسبه من یک سال و نیم کامل از اعزامم به جبهه می گذشت، فرمانده مان بر اثر یک درگیری به شدت زخمی شد و به پشت جبهه و از آنجا به تهران انتقال پیدا کرد. طبق خبرهایی که می رسید امید نمی رفت که به این زودی ها معالجه شود. حالا من جزء ابواب جمعی یک بنده خدایی شده بودم که اسمش جلال بود. شاید در عرض دو ماه اول ده کلمه هم با هم صحبت نکردیم. او ریش توپی و ابرو و موهای فرفری و چشمانی آبی و قامتی بلند داشت.

همیشه خدا یکی از همان دستمال های شطرنجی دور گردنش بود و بر خلاف من که همیشه عبوس بودم، مرتب با همه می گفت و می خندید. وقتی نزدیک من می رسید رویم را به سمت دیگر می کردم و خود را به کاری سرگرم نشان می دادم . برخلاف من که هروقت بی کار بودم چمپاتمه در گوشه ای می نشستم، او همیشه در جنب و جوش بود. به گمانم اصلا نمی ترسید. گلوله خمپاره می آمد و او خم به ابرو نمی آورد. هواپیماها شیرجه می زدند او تند تند چیز می خورد. موقع حمله مثل قرقی جلوتر از همه می پرید. در ضمن همیشه در جیبش یک مشت قاقالی داشت. اغلب، بخصوص در گرماگرم نبرد، یک چیزی از جیب خود بیرون می آورد و در دهان می انداخت. فکش دائم در حرکت بود. من از این موضوع تعجب می کردم. چون به محض شروع عملیات دستگاه گوارش من، از معده گرفته تا دهان قفل می شد و فقط آب می خوردم. جلال جای فرمانده ما بود و من به ناچار قدم به قدم تا قلب جبهه به دنبالش می رفتم. او که مثل عسل به خربزه وجودم چسبیده بود، عملیات و غیر عملیات سرش نمی شد. نمی دانم تا بحال غذای جبهه را خورده اید یا نه. اگر نخورده اید، دو قابلمه بیرون سنگرهای دسته جمعی در نظر مجسم کنید که سرد شده، خاک و شن میدان جنگ برآن نشسته و احتمالا جنازه مامور تدارکات را نیز در کنار آن تصور کنید. یا در خیال خود یک ظرف – گیرم ظرف یک بار مصرف پر از چلو مرغ برای شب های حمله – روی زمین خاکی پست و بلند یا درون یک سنگر تک نفره بگذارید سپس سکوت مطلق قبل از طوفان، یا صدای شلیک ضد هوایی، غرش هواپیماهای دوست و دشمن، زوزه گلوله ها، ناله زخمی ها و فریاد فرماندهان یا الو .... الو به گوشم بی سیمچی را هم مانند موسیقی متن به آن اضافه کنید. آن وقت است که غذای سربازخانه های معمولی که در سکوت و آرامش صرف می شود به نظرتان یک پذایرایی اشرافی جلوه خواهد کرد و به راست راست به چپ چپ خدمت نظام را یک ورزش مطلوب به حساب خواهید آورد. تازه همین رسیدن غذا به خطوط مقدم جبهه نشانه آن است که رزمنده آدمی خوش شانس و توزیع کنندگان غذا افراد جان بر کفی بوده اند که توانسته اند از زیر خط آتش دشمن، ایستاده یا خمیده رد بشوند و هنر آشپزباشی را به جنگجویان ارائه کنند.

من معمولا کمپوت، تن ماهی، با یک جعبه بیسکویت همراه خود داشتم که پس از خوابیدن سر و صداها و فروکش کردن نبرد، به زور و برای آن که از بی غذایی نمیرم، می خوردم.

 

ادامه دارد ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد