درباره جیمز استیوارت و فیلم‌هایی که بازی کرد

جیمز استیوارت یکی از بازیگران نمونه‌ عصر طلایی سینمایی هالیوود و یکی از چند بازیگر شاخص نسل خود نسل بزرگان بازیگری سینمای کلاسیک امریکا بود که از اوایل دهه 1930 تا اواخر دهه 1970 در این سینما حضور داشت و در مقطعی تبدیل به چهره‌ای نمونه‌ و آرمانی نه بازیگری که شیوه زندگی اجتماعی و زندگی خصوصی‌اش آرمانی شد که در بعضی از فیلم‌هایش به آن تجسم می‌بخشید.

نه‌تنها زندگی حرفه‌ای و کارنامه پربار و درخشانی داشت (بارها و بارها جایزه افتخاری و دستاورد یک عمر فعالیت از مراکز مختلف سینمایی دریافت کرد که مهم‌ترین‌اش اسکار سال 1985 برای 50 سال بازیگری بود)‌ که در بیرون از دنیای سینما هم اغلب حامی فعالیت جناح‌های محافظه‌کار سیاسی و اقتصادی بود و مهم‌تر از همه از معدود بازیگرانی در سینمای هالیوود بود که مظهر و نمونه یک همسر وفادار و مثال‌ زدنی‌اند؛ به مدت 45 سال با همسر خویش زندگی کرد و کتابی با عنوان جیمی استیوارت و اشعارش (1989)‌ منتشر کرد.

با نام جیمز میامیتلند استیوارت در ایندیانای پنسیلوانیا به دنیا آمد. از کودکی وارد کارهای هنری شد و شروع به یادگیری شعبده‌بازی و نوازندگی آکاردئون کرد. اولین بار بازیگری را در یک سری نمایش‌های پیشاهنگی تجربه کرد و بعدها در نمایش‌های کلوب مثلث پرینستن ظاهر شد. پس از فارغ‌التحصیلی از رشته معماری از دانشگاه پرینستن در سال 1932، همکلاسی‌اش جاشوا لوگان (که بعدها کارگردان شد)‌ او را راضی کرد تا به گروه بازیگران دانشگاه ملحق شود. گروهی که افرادی مثل هنری فاندا و مارگارت سولاون از اعضایش بودند. او و هنری فاندا هم‌اتاقی بودند و کارشان در برادوی و ورودشان به هالیوود در 1935 همزمان بود. سولان هم که همسر سابق هنری فاندا بود، در راهیابی استیوارت به دنیای سینما بی‌تاثیر نبود. جیمز استیوارت در ابتدا به دلیل ویژگی‌های خاص خود مثل خجالتی بودن و حالت پسربچه‌وار و شیوه حرف زدن‌اش، با شک و تردید از سوی تهیه‌کنندگان پذیرفته شد، اما بعدها همین ویژگی‌هایش تبدیل به برگ برنده او شد و او را تبدیل به بازیگری محبوب کرد. در سال 1935 در چند فیلم ازجمله رزماری (وان دایکا)‌، رقصنده مادرزاد (دل روت)‌، به دنبال مرد لاغر (وان دایکا)‌ و... بازی کرد و در سال 1937 با هنری کینگ در فیلم اوج خوشبختی همکاری کرد.

نخستین نقش مهم‌اش همکاری او با فرانک کاپرا در نمی‌توانی با خودت ببری (1938)‌ بودکه در آن نقش فرزند یک میلیونر را بازی می‌کرد که به دختری فقیر علاقه‌مند می‌شود.

نخستین نقش مهم او پس از بازی در چند فیلم دیگر در همکاری دوباره‌اش با فرانک کاپرا در آقای اسمیت به واشنگتن می‌رود (1939)‌ شکل گرفت. استیوارت با این فیلم تبدیل به ستاره محبوب دهه بعد هالیوود شد و جایزه بهترین بازیگری را از منتقدان نیویورک دریافت کرد. سال بعد همکار ارنست لوییچ در مغازه گوشه خیابان (1940)‌ بود که نقش جوان سر به زیر و محجوب و عاشق و وظیفه‌دان با رگه‌هایی از بدبینی و درون‌گرایی را درخشان ایفا کرد، اما نخستین موفقیت بزرگ او با بازی‌اش در داستان فیلادلفیا (جورج کیوکر)‌ رقم خورد و به خاطر بازی در این کمدی درخشان که در آن نقش خبرنگاری را بازی می‌کرد که در حین تهیه گزارشی جنجالی از ازدواج مجدد دختر یک خانواده ثروتمند دلباخته او می‌شود، برنده جایزه اسکار شد. کارنامه موفق‌اش در ماموریت‌های هوایی نظامی در طی جنگ جهانی دوم، باعث شد که ترفیع درجه‌های پی‌درپی بگیرد. به طوری که هنگامی که در 1968 از خدمت نظام بازنشسته شده بود، دارای درجه سرتیپی نیروی هوایی بود. یعنی بالاترین درجه یک سینماگر در ارتش ایالات متحده. پس از داستان فیلادلفیا در سال 1941 در فیلم‌هایی مثل بیا با من زندگی کن (ک. براون)‌ و دختر زیگفرید (سزد)‌ بازی کرد تا این که در سال 1946 در همکاری دوباره‌ای با فرانک کاپرا در فیلم دلنشین و زیبای زندگی شگفت‌انگیزی است، ‌یکی دیگر از بازی خوب و درخشان خود را به نمایش گذاشت. در نقش مرد خوش باطنی که پس از مرگ پدرش در راس یک موسسه کمک به محرومان قرار می‌گیرد و پس از تصمیم به خودکشی به خاطر ورشکستگی «فرشته نگهبان‌اش» او را به زندگی بر می‌گرداند، با ظرافت و حساسیت،‌ مرد خوش‌طینتی را مجسم کرد که ایمان صادقانه‌اش به مردم، تحت‌الشعاع شکست شخصی و تلخ‌کامی‌‌اش قرار می‌گیرد. طناب (1948)‌ فیلم بعدی او و نخستین همکاری‌اش با آلفرد هیچکاک بود که در آن نقش یک استاد دانشگاه را بازی کرد که فرضیه‌هایش درباره ابر مرد و تفوق قدرتمندان بر ضعفا، دو تن از دانشجویان‌اش را به دلیل قتل همکلاسی‌‌شان به سمت تباهی می‌کشاند. آن بدبینی و تضاد حساسیت درونی با تندخویی بیرونی ناشی از تجربه گذشته که در این فیلم شاهدش بودیم،‌ بارها و بارها در کارنامه استیوارت تکرار شد و از جمله هیچکاک در فیلم‌‌هایی مثل پنجره عقبی و سرگیجه از این توانایی استیوارت در نمایش ظریف این دوگانگی و تضاد استفاده کرد. پس از بازی در چند فیلم دیگر، در 1950 در وسترن عاشقانه و پر احساس تیر شکسته با دلمردیوز همکاری کرد و در همین سال بود که نخستین همکاری‌اش با آنتونی‌مان در وسترن وینچستر 73، آغازگر همکاری‌های بعدی او با این کارگردان شد. انتخاب استیوارت برای بازی در این نقش در آن زمان با انتقاد خیلی‌ها مواجه شد. اما بازی او در این وسترن (که آغازگر رشته‌ای از وسترن‌ها موسوم به «روان‌شناسانه» بود که در این دهه شاخص این ژانر شدند)‌ درخشان بود. این نقش آغازگر چهره سینمایی جدیدی برای او بود که در ادامه دهه 1950 تکرار شد. شور و شوق دیوانه‌وار استیوارت در این فیلم برای انتقام، از یک سو همدلی برانگیز و از سوی دیگر ترسناک بود. خم رودخانه همکاری بعدی او با مان در سال 1952 بود ویهمز برهنه (1953)‌ سومین آنها. در این وسترن درخشان که از نمونه‌‌های عالی وسترن روان‌شناسانه در این دهه است، استیوارت شخصیت پیچیده و چند لایه‌ای را خلق می‌کند که فرسنگ‌ها با الگوهای نمونه‌ای قهرمان سنتی وسترن فاصله دارد.


سال 1954، سال دومین همکاری استیوارت با هیچکاک و خلق یکی دیگر از بازی‌های درخشان او در کارنامه‌اش بود. در نقش عکاسی که یک پایش در گچ است و از ابتدا تا انتهای فیلم مشغول نگاه کردن به خانه همسایه‌‌های روبه‌روست،‌ تجسم عینی یکی از دستمایه‌‌های مورد علاقه هیچکاک، یعنی مقوله چشم چرانی که پنجره عقبی را تبدیل به عالی‌ترین و عینی‌ترین نمونه این دستمایه درکل کارنامه هیچکاک کرد. چهارمین همکاری او با آنتونی مان در همین سال و در فیلم غیر وسترن سرگذشت گلن میلر بود که در آن استیوارت نقش مرد جوان و باهوشی را بازی کرد که عاشق ساز ترومبون و خلق موسیقی است و در دانشگاه کلرادو عاشق دختری به نام هلن برگر (جون آلیسون)‌ می‌شود. مردی از لارامی (1955)‌ همکاری بعدی او با آنتونی‌مان در یکی دیگر از وسترن‌‌های عالی این کارگردان بود. استیوارت در این جا باز نقش مردی را بازی می‌کند که برای یافتن قاتلان برادرش لارامی را ترک می‌کند و به کورونادو در نیومکزیکو می‌رود و همچنان پیچیدگی که در شخصیت این مرد خلق می‌کند، او را از نمونه‌های سنتی و کلیشه‌ای ژانر متمایز می‌کند. وسترن اصیل و درخشان سرزمین دور دست در همین سال حاصل همکاری دیگر استیوارت با‌ آنتونی مان بود که در آن مقوله مسوولیت فردی و «عمل» در قبال تهاجمات فردی و قدرت‌های حاکم به طرزی هنرمندانه و عمیق در قالب وسترن مطرح می‌شود این سال همچنین سالی بود که استیوارت برای سومین بار با آلفرد هیچکاک در بازسازی استاد از فیلم مردی که زیاد می‌دانست همکاری کرد. در سال 1957 برای اولین بار نقشی برای بیلی وایلدر در روح سنت لوئیز بازی کرد که در آن به زیبایی نقش مردی تنها در شرایط غیر عادی را تجسم بخشید. اما یکی از زیباترین و جاودانه‌ترین هنرنمایی‌های او بخاطر حضور درخشان‌اش در سرگیجه (آلفرد هیچکاک)‌ بود. استیوارت در این‌جا نقش کارآگاهی را بازی کرد که در جریان تعقیب سوژه خود، دلباخته او می‌شود این عشق با تباهی و جنون به‌سرانجام می‌رسد.

هنوز که هنوز است بازی او به نقش کارگاه اسکاتی در این فیلم، بارها و بارها دیده می‌شود و همچنان در نوع خود از نمونه‌های عالی و درخشان و نفسگیر بازیگری است.

در 1959 در تشریح یک جنایت (اتو پرمنجر)‌ نقش وکیل مدافع یک ستوان را بازی کرد که ظاهرا یک کافه‌دار محلی را به انتقام هتک حرمت به همسرش، کشته است.

دو سال بعد در وسترن نه‌چندان درخشان دو نفر با هم تاختند به کارگردانی جان فورد بازی کرد که حضور او در فیلم شاید از معدود نقاط قوت آن بود. اما همکاری بعدی‌اش با جان‌فورد در مردی که میبرتی والانس را کشت (1962)‌ تبدیل به یکی از آثار درخشان کارنامه فورد و استیوارت شد. در اینجا او مردی اهل استدلال و تفکر است که در قطب مقابل جان وین معتقد به برتری جسمانی و قدرت اسلحه قرار می‌گیرد و در نهایت تبدیل به آن قطبی می‌شود که در غرب دگرگون شده پایان فیلم دوام می‌آورد. همکاری مجددش با جان‌فورد در خزان قبیله شاین (1964)‌، نوعی آشنایی زدایی از شخصیت اسطوره‌ای وایات ارپ و در ضمن اولین فیلم در کارنامه فورد بود که نوعی بازنگری در شیوه نگاه و طرز تلقی‌اش از سرخپوست‌ها به‌شمار می‌آمد. از دیگر بازی‌های قابل توجه او در دوران پایانی کارنامه‌اش می‌توان به بازی او در نقش خلبان یک هواپیمای سقوط کرده در پرواز فونیکس (رابرت آلدریچ)‌ و همکاری‌اش با دان سیگل در وسترن تیرانداز (که آخرین فیلم جان وین هم بود)‌ اشاره کرد.

جیمز استیوارت بازیگری بود که در همه نوع نقش بازی کرد. در دوران آغازین بازیگری‌اش او معمولا قهرمانی عام بود که به عنوان یک قهرمان امریکایی، ارزش‌های اخلاقی طبقه متوسط امریکا را تبلیغ می‌کرد. هرچند رابطه او با این ارزش‌ها در طول سال‌ها و به‌تبع دگرگون شدن اوضاع و شرایط اجتماعی و سیاسی متحول شد. به‌طوری که در دهه 1950 تبدیل به نمونه‌ای از قهرمان امریکایی می‌شود که نوعی بدبینی و نگاه تلخ به ارزش‌ها و شیوه زندگی این طبقه دارد و این نگاه تلخ همچنان که پیش می‌رود، جایش را به نوعی بی‌قیدی و نگاه طنز آمیخته با تساهل در دهه 1960 می‌دهد. جیمز استیوارت همچنین از آن دست بازیگرانی بود که بارها نقش شخصیت‌های واقعی را بازی کرد. مثل نقش مانتی استراتن بازیکن بیسبال در سرگذشت استراتن،‌ نوازنده پرکار و مشهور دهه 1950 سرگذشت گلن میلر و چارلز لیندبرگ خلبان جسور افسانه‌ای در روح سنت لوئیز. ضمن این‌که در کنار همه آن نقش‌هایی که صحبت‌شان شد، او بازیگری بود که استعداد عجیب‌اش را در کمدی‌های متنوعی که بازی کرد نیز نشان داد. در عین حال در طول دهه 1970 در دو مجموعه تلویزیونی شوی جیمز استیوارت (1971  1972)‌ و هاوکینز (1973  1974)‌ آن پرسونای آشنا و محبوب سینمایی‌اش را ادامه داد. این بازیگر بزرگ و بی‌همتا پس از عمری فعالیت پرثمر و به‌جا گذاشتن آثاری هنرمندانه و درخشان، در 1997 درگذشت.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد