نهتنها زندگی حرفهای و کارنامه پربار و درخشانی داشت (بارها و بارها جایزه افتخاری و دستاورد یک عمر فعالیت از مراکز مختلف سینمایی دریافت کرد که مهمتریناش اسکار سال 1985 برای 50 سال بازیگری بود) که در بیرون از دنیای سینما هم اغلب حامی فعالیت جناحهای محافظهکار سیاسی و اقتصادی بود و مهمتر از همه از معدود بازیگرانی در سینمای هالیوود بود که مظهر و نمونه یک همسر وفادار و مثال زدنیاند؛ به مدت 45 سال با همسر خویش زندگی کرد و کتابی با عنوان جیمی استیوارت و اشعارش (1989) منتشر کرد.
با نام جیمز میامیتلند استیوارت
در ایندیانای پنسیلوانیا به دنیا آمد. از کودکی وارد کارهای هنری شد و شروع
به یادگیری شعبدهبازی و نوازندگی آکاردئون کرد. اولین بار بازیگری را در
یک سری نمایشهای پیشاهنگی تجربه کرد و بعدها در نمایشهای کلوب مثلث
پرینستن ظاهر شد. پس از فارغالتحصیلی از رشته معماری از دانشگاه پرینستن
در سال 1932، همکلاسیاش جاشوا لوگان (که بعدها کارگردان شد) او را راضی
کرد تا به گروه بازیگران دانشگاه ملحق شود. گروهی که افرادی مثل هنری فاندا
و مارگارت سولاون از اعضایش بودند. او و هنری فاندا هماتاقی بودند و
کارشان در برادوی و ورودشان به هالیوود در 1935 همزمان بود. سولان هم که
همسر سابق هنری فاندا بود، در راهیابی استیوارت به دنیای سینما بیتاثیر
نبود. جیمز استیوارت در ابتدا به دلیل ویژگیهای خاص خود مثل خجالتی بودن و
حالت پسربچهوار و شیوه حرف زدناش، با شک و تردید از سوی تهیهکنندگان
پذیرفته شد، اما بعدها همین ویژگیهایش تبدیل به برگ برنده او شد و او را
تبدیل به بازیگری محبوب کرد. در سال 1935 در چند فیلم ازجمله رزماری (وان
دایکا)، رقصنده مادرزاد (دل روت)، به دنبال مرد لاغر (وان دایکا) و...
بازی کرد و در سال 1937 با هنری کینگ در فیلم اوج خوشبختی همکاری کرد.
نخستین
نقش مهماش همکاری او با فرانک کاپرا در نمیتوانی با خودت ببری (1938)
بودکه در آن نقش فرزند یک میلیونر را بازی میکرد که به دختری فقیر
علاقهمند میشود.
نخستین نقش مهم او پس از بازی در چند فیلم دیگر
در همکاری دوبارهاش با فرانک کاپرا در آقای اسمیت به واشنگتن میرود
(1939) شکل گرفت. استیوارت با این فیلم تبدیل به ستاره محبوب دهه بعد
هالیوود شد و جایزه بهترین بازیگری را از منتقدان نیویورک دریافت کرد. سال
بعد همکار ارنست لوییچ در مغازه گوشه خیابان (1940) بود که نقش جوان سر به
زیر و محجوب و عاشق و وظیفهدان با رگههایی از بدبینی و درونگرایی را
درخشان ایفا کرد، اما نخستین موفقیت بزرگ او با بازیاش در داستان
فیلادلفیا (جورج کیوکر) رقم خورد و به خاطر بازی در این کمدی درخشان که در
آن نقش خبرنگاری را بازی میکرد که در حین تهیه گزارشی جنجالی از ازدواج
مجدد دختر یک خانواده ثروتمند دلباخته او میشود، برنده جایزه اسکار شد.
کارنامه موفقاش در ماموریتهای هوایی نظامی در طی جنگ جهانی دوم، باعث شد
که ترفیع درجههای پیدرپی بگیرد. به طوری که هنگامی که در 1968 از خدمت
نظام بازنشسته شده بود، دارای درجه سرتیپی نیروی هوایی بود. یعنی بالاترین
درجه یک سینماگر در ارتش ایالات متحده. پس از داستان فیلادلفیا در سال 1941
در فیلمهایی مثل بیا با من زندگی کن (ک. براون) و دختر زیگفرید (سزد)
بازی کرد تا این که در سال 1946 در همکاری دوبارهای با فرانک کاپرا در
فیلم دلنشین و زیبای زندگی شگفتانگیزی است، یکی دیگر از بازی خوب و
درخشان خود را به نمایش گذاشت. در نقش مرد خوش باطنی که پس از مرگ پدرش در
راس یک موسسه کمک به محرومان قرار میگیرد و پس از تصمیم به خودکشی به خاطر
ورشکستگی «فرشته نگهباناش» او را به زندگی بر میگرداند، با ظرافت و
حساسیت، مرد خوشطینتی را مجسم کرد که ایمان صادقانهاش به مردم،
تحتالشعاع شکست شخصی و تلخکامیاش قرار میگیرد. طناب (1948) فیلم بعدی
او و نخستین همکاریاش با آلفرد هیچکاک بود که در آن نقش یک استاد دانشگاه
را بازی کرد که فرضیههایش درباره ابر مرد و تفوق قدرتمندان بر ضعفا، دو
تن از دانشجویاناش را به دلیل قتل همکلاسیشان به سمت تباهی میکشاند. آن
بدبینی و تضاد حساسیت درونی با تندخویی بیرونی ناشی از تجربه گذشته که در
این فیلم شاهدش بودیم، بارها و بارها در کارنامه استیوارت تکرار شد و از
جمله هیچکاک در فیلمهایی مثل پنجره عقبی و سرگیجه از این توانایی
استیوارت در نمایش ظریف این دوگانگی و تضاد استفاده کرد. پس از بازی در چند
فیلم دیگر، در 1950 در وسترن عاشقانه و پر احساس تیر شکسته با دلمردیوز
همکاری کرد و در همین سال بود که نخستین همکاریاش با آنتونیمان در وسترن
وینچستر 73، آغازگر همکاریهای بعدی او با این کارگردان شد. انتخاب
استیوارت برای بازی در این نقش در آن زمان با انتقاد خیلیها مواجه شد. اما
بازی او در این وسترن (که آغازگر رشتهای از وسترنها موسوم به
«روانشناسانه» بود که در این دهه شاخص این ژانر شدند) درخشان بود. این
نقش آغازگر چهره سینمایی جدیدی برای او بود که در ادامه دهه 1950 تکرار شد.
شور و شوق دیوانهوار استیوارت در این فیلم برای انتقام، از یک سو همدلی
برانگیز و از سوی دیگر ترسناک بود. خم رودخانه همکاری بعدی او با مان در
سال 1952 بود ویهمز برهنه (1953) سومین آنها. در این وسترن درخشان که از
نمونههای عالی وسترن روانشناسانه در این دهه است، استیوارت شخصیت پیچیده
و چند لایهای را خلق میکند که فرسنگها با الگوهای نمونهای قهرمان سنتی
وسترن فاصله دارد.